سفارش تبلیغ
صبا ویژن

"نجات در دو چیز است : زبانت را نگه داری و بر خطایت پشیمان شوی "

 

 

کلاس چهارم دبستان بودیم با هم دیگه مدرسه شهید محراب خان در محله میثم کوی طلاب درس می خوندیم . انگار از همون جا عاشق شخصیت شهید محراب شد !

دوره دبیرستان بودیم  یک روز با هم رفتیم پیش استاد قرآن حسن آقا به نام حاج علی آقای مطلبی با هم دیگه کلی صوت مصطفی اسماعیل گوش کردیم . استادش نکات فنی رو بهش گوش زد میکرد البته من هیچی سر در نیاوردم

کتابهای ادبیات و زندگی علما رو زیاد می خوند . به من هم می داد بخونم . اطلاعاتش درباره علما زیاد بود . معلم ادبیات دبیرستانش خیلی قبولش داشت .

به دلیل چند سال ترک تحصیل از هم دوره ای های خودش در دبیرستان بزرگتر بود . اونجا با خیلی از نوجوان ها دوست شد . دوستی صمیمی . با خودم می گفتم آدم باید با بزرگتر از خودش بپره حسن چرا  با این بچه ها راه میره . بعد ها فهمیدیم داشته کار تربیتی می کرده .

دوره دانشجویی کمتر می دیدمش . اون هم دانشگاه آزاد بردسکن حقوق قبول شد ولی نرفت .

رفت سربازی . محل خدمتش قرارگاه محمد رسول الله نیروی انتظامی بود . جایی که خیلی ها از اینکه برن اونجا سربازی وحشت دارن. در واقع محل عمده درگیری های قاچاق مواد مخدره . شب قبل از رفتنش رفتم خونشون که باهاش خداحافظی کنم . بهش گفتم تو که مربی آموزش نظامی بسیج بودی چرا پیگیری نکردی سربازی بری سپاه . خندید و هیچی نگفت . نمی دونم به خاطر بی مهری های برخی از دوستان بود که دوست نداشت بره سپاه یا اینکه می خواست وسط معرکه باشه . دیگه هم ازش نپرسیدم . کاش می پرسیدم چقدر وقت کم بود!

رزمایش زیاد می رفت و یک کمد بزرگ وسایل نظامی داشت . یک شب که پیشش بودم همه کمدشو نشونم داد و تک تک وسایل نظامی رو بهم معرفی میکرد.

 

یک شب اومد دنبالم با هم رفتیم دور زدن . بهم گفت فکرای بزرگ اقتصادی دارم  . می گفت من به توانایی خودم شک ندارم . می دونم که یک از بهترین مدیران می شم . می گفت هم جرات و شجاعت دارم و هم ذهنم خوب کار میکنه . راست می گفت

یک بار اومد گفت بیا باهم پینت بال بزنیم . تا یک جاهایی هم باهم پیش رفتیم . حتی زمینش رو هم را هم زیر نظر گرفتیم . اما مشغله ها نذاشت.

 

ایام انتخابات مجلس بود . اومد ستاد انتخاباتی . تا صبح بچه ها رو خندوند. نمی دونم همون شب بود یا شب بعد به هم رفتیم پرچم نصب کردن .

 

یکی از بستگان مریضی سختی گرفت . بعدا فهمیدم  هفته ای یک روز میرفته و همه کارهاشو می کرده . تازه کلی همه رو می خندونده تا بهشون روحیه بده .

واسه یکی موتور درست میکرد واسه اون یکی سیم کشی خونشو می کرد واسه یکی هم تو اسباب کشی کمک می کرد. بعضی موقع ها فکر می کردم از بقیه هم سن و سالاش خیلی عقبه . نگو جلو زده بود نمی دیدیم !

برای خیلی ها شده بود پشت و پناه .

 

یکی از نزدیکان جوان فوت کرد . حس و حال معنوی در خانواده زیاد شده بود . با هم و به اتفاق بقیه پسر خاله ها یک هیئت خانوادگی تاسیس کردیم . حدود یک و سال نیم هیئت دوام آورد . ماه محرم دهه اول خیمه زدیم . خودش همه کارهای خیمه رو کرد . از هماهنگی چادر بگیر تا دیگ و پایه و آشپز . بعدا فهمیدم موسس دو تا هیات دیگه هم بوده . پای دیگ خیلی با صفا بود . می گفت سینه زن و عزادار امام حسین حرمت داره حواست باشه.

همون سال رفت زیارت سوریه و بعد اربعین پیاده رفت کربلا . بعدا گفته بوده که شهادت رو در همین سفر گرفتم.

از این سفر به بعد کلا سیر صعودی پیدا کرد . یک بار رفت کربلا ولی درست رفت .

 

افتاد دنبال برپایی نانوایی . شغل پدرش بود . خودش هم که از بچگی اونجا کار میکرد  و شاطر بود . از هر جایی تونست پول جور کرد . خلاصه نانوایی را راه انداخت . اسمشو گذاشت مجتمع نان " کوثر" .

یک روز رفتم نانوایی پیش حسن آقا گفتم من که می دونم تو اینجا بمون نیستی . آخه عادت داشت همش تو طبیعت و شکار باشه یا رزمایش . گفت می دونم . فعلا باید تحمل کنم تا اینجا راه بیفته . می گفت "بهترین محل برای روئیدن بذر جای پای مزرعه دار است"

بعدش خندید و گفت برای اینکه باروت خونم افت نکنه یک قوطی باروت گذاشتم کنارم هر از چند گاهی بو میکنم

 

مادرم تعریف میکرد می گفت یک شب رفته بوده خونه اونها و از داخل موبایلش داشته واشه همه جک می خونده یهو یادش میاد شب وفات حضرت خدیجه است . میگه کلی ناراحت شد و به خودش بد و بیراه گفت . بعدشم برامون روضه خوند.

 

یک شب شب قدر موقع سحر در حرم دیدمش . من با خانومم بودم و اون با دوستاش . بعد خداحافظی به امام رضا علیه السلام گفتم آقا خودت دامادش کن ! داماد هم شد بحمدالله!

همه براش دنبال زن بودن . می گفت می خوام سادات باشه .

مامانش میگه خواستگاری هماهنگ کرده بودم . بهش گفتم امشب باید بریم خواستگاری . گفت امشب شب شهادته من خواستگاری بیا نیستم.

یه روز بهش زنگ زدم گفتم حسن یک مورد خوب پیدا کردم . ( یکم شرایط طرف خاص بود) . وقتی شرایط رو شنید گفت قبوله . براش مهم بود که ذریه حضرا زهرا سلام الله علیها رو به عنوان همسر انتخاب کنه

چند ماه قبل شهادت به خانومم گفت برو لباس های عروسی رو بدوز که نزدیکه!

 

این اواخر زندگی نامه شهید حسن آبشناسان رو خونده بود . خیلی مجذوبش شده بود . میگفت خیلی شجاع بوده .

 

چند ماه قبل شهادتش رفتم نانوایی . بهش گفتم حسن دیدی دارن با مردم سوریه چه میکنن این اراذل . گفت آره . تمام فیلم هاشو دارم . بهش گفتم نمی خوای بری اونجا ( می خواستم ببینم چی تو فکرشه ) . گفت من که از خدا می خوام . ولی ایرانی ها رو نمی ذارن برن . و اگر نه تا حالا من رفته بودم .

 

جمله اول متن چند ماهی بالای مانیتورش نصب بود . با دست خط خودش نوشته بود . بعد از شهادتش دیدم.

 

خلاصه یکی یکی پله ها رو طی کرد . بالا رفت . ترک گناه کرد . بخاطر خدا صبر کرد . اخلاص پیدا کرد . حب الحسین در وجودش فوران کرد . نوکری کرد . ادب کرد . عاقبت بخیر شد.

 

اللهم انی اسئلک منازل الشهدا بحق الحسین علیه السلام

 




تاریخ : پنج شنبه 94/2/17 | 4:22 عصر | نگارنده: مصطفی شریف | نظرات ()
.: Weblog Themes By eshare :.